کد مطلب:122822 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:266

اخلاق و رفتار امام حسن مجتبی
امام علیه السلام توجهی ویژه به خداوند داشت. آثار این توجه به وضوح در سیمای مبارك حضرت به هنگام وضو دیده می شد. وقتی كه وضو می گرفت، رنگ می باخت و به لرزه می افتاد. می پرسیدند: «چرا چنین می شوی؟»

می فرمود: «كسی كه در پیشگاه خداوند می ایستد، سزاوار نیست كه جز اینگونه باشد.»

امام ششم حضرت امام جعفر صادق علیه السلام می فرماید: «حسن بن علی علیه السلام عابدترین مردمان زمان خویش و بافضیلت ترین آنان بود. وقتی كه به یاد مرگ و... و روز رستاخیر می افتاد می گریست و بی حال می شد. [1] .

امام حسن پیاده و گاه با پای برهنه و بدون كفش، بیست و پنج بار از مدینه به مكه و به زیارت خانه ی خدا رفت.» [2] .

روزی امام حسن به خانه ی خدا - كعبه - رفته بود، در همان هنگام شنید كه مردی با خدا به راز و نیاز مشغول است و می گوید: «... خداوندا! ده هزار درهم پول نصیب من كن!...»

امام هماندم به خانه بازگشت و آن پول را برای وی فرستاد. [3] .

روزی، یكی از كنیزان امام مجتبی، دسته گل خوشبویی را به عنوان هدیه به



[ صفحه 234]



ایشان پیشكش كرد. امام در مقابل، او را آزاد فرمود و چون پرسیدند: «چرا چنین كردی؟» فرمود: «خداوند ما را چنین تربیت كرده و فرموده است كه: «چون به شما هدیه ای دادند، به صورتی نیكوتر، آن را پاسخ دهید.» [4] .

یكی از مردم شام به تحریك معاویه - كه لعنت خداوند بر او باد - روزی به امام دشنام داد و هر چه از دهانش درآمد به امام گفت. حضرت سخنی نفرمود تا او ساكت شد. آنگاه امام با لبخندی شیرین به او سلام كرد و فرمود: «ای پیرمرد! فكر می كنم غریب هستی و به اشتباه افتاده ای. اگر از ما رضایت بخواهی، خواهیم داد. اگر چیزی بطلبی، دریغ نمی كنیم. اگر راهنمایی بجوی، هدایتت می كنیم. اگر باری بر دوش داری آن را برمی داریم. اگر گرسنه هستی، ترا سیر می كنیم. اگر نیازمند هستی، نیازت را برطرف می كنیم. به هر حال، هر كاری داری در انجام آن حاضریم. اگر به خانه ی ما وارد شوی راحتتر خواهی بود، زیرا همه گونه وسایل پذیرایی در خانه آمده است.»

مرد شرمسار شد و گریست و عرض كرد: «گواهی می دهم كه تو جانشین خداوند در زمین هستی. خدا بهتر می داند كه رسالت خویش را در كجا قرار دهد.

تا لحظه ای پیش، تو و پدرت بدترین مردم روزگار در نزد من بودید، اما اكنون محبوب ترین مردم در نظر من هستید.»

پیرمرد آن روز مهمان امام بود. وقتی كه از آنجا رفت به دوستی آن حضرت گرویده بود. [5] .

«مروان حكم» یكی از سران بنی امیه و یكی از سرسخت ترین دشمنان رسول اكرم و امیرمؤمنان بود. پیامبر او را از مدینه تبعید كرد، اما عثمان او را به مدینه بازگرداند و معاویه او را فرماندار مدینه كرد. مروان از هیچ ستم و جنایتی در حق امام حسن مجتبی كوتاهی نكرد و تا آن حضرت زنده بود در آزار وی و شیعیان و



[ صفحه 235]



یارانش دریغ نكرد. هنگامی كه امام به شهادت رسید، مروان در تشییع جنازه حضرت شركت كرد. امام حسین علیه السلام به او فرمود: «تو به هنگام حیات و زنده بودن برادرم، هرچه از دستت برمی آمد كردی، اما اینك در تشییع او حاضر شده ای و گریه می كنی؟»

مروان به یكی از كوههای اطراف اشاره كرد و پاسخ داد: «هرچه كردم، با كسی كردم كه بردباری اش از این كوه بیشتر بود.» [6] .

هنگامی كه امام حسن هنوز كودكی خردسال بود، روزی با برادرش امام حسین مسابقه ی خط گذاشت. هر دو نفر جمله ای را با خط زیبا نوشتند و برای داوری نزد رسول خدا بردند. پیامبر كه نمی خواست خط یكی را بر دیگری ترجیح دهد، فرمود كه هر دو خط، خوب است. اما دو برادر راضی نشدند و پرسیدند كه بالاخره كدامیك بهتر است؟

پیامبر فرمود كه هرگز به مكتب - نزد افراد بشر - نرفته و خط ننوشته است و نمی خواهد غیر از آن داوری كند و بعد فرمود كه بهتر است برای داوری نزد پدر عزیزشان امیرالمؤمنین بروند؛ زیرا امیرالمؤمنین درس خوانده و كاتب وحی الهی بود. دو برادر نظر جد بزرگوارشان را پسندیدند و نزد پدر رفتند. امیرالمؤمنین هم همان نظر پیغمبر را تأیید كرد و فرمود كه هر دو خط خیلی خوب، خوانا و زیبا است. دو برادر باز هم رضایت ندادند. پدر فرمود: «اگر شما مكتب رفته بودید، استاد شما می توانست در این باره داوری كند، اما چون شما بدون درس خواندن - نزد مردم - مورد لطف پروردگار قرار گرفته و دانش آموخته اید، بنابراین بهتر است برای داوری نزد مادرتان بروید.»

دو برادر نزد مادرشان رفتند و نظر آن حضرت را پرسیدند. حضرت فاطمه ی زهراء سلام الله علیها نیز نظر پدر و همسرش را تأیید كرد و فرمود: «هر دو خط زیبا و بدون عیب است.» اما هر دو برادر هنوز به این داوریها راضی نبودند. بنابراین دختر



[ صفحه 236]



رسول خدا پیشنهاد كرد كه گردن بند خود را باز كند و دانه های آن را روی زمین بریزد، هر كسی توانست دانه ی بیشتری جمع كند برنده ی مسابقه باشد. تعداد دانه ها هفت عدد بود. هر یك از برادران سه عدد از دانه ها را پیدا كرد و آخرین دانه شكست و نصف شد. هر كس نیمی از آن را پیدا كرد و برداشت در نتیجه هر دو مساوی شدند. بالاخره هر دو به نتیجه ی مسابقه ی خط خود راضی شدند و فرمودند: «آخرش همان طور شد كه جد و پدرمان گفتند، و نظر شما هم همان بود. ولی ما نمی خواستیم دانه را بشكنیم.»

حضرت زهراء فرمود: «دانه را شما نشكستید، خدا شكست و چیزی كه خدا بشكند به صد هزار درست می ارزد.» [7] .

یكی از یاران و شیعیان امام حسن مجتبی نقل كرده كه: روزی امام حسن علیه السلام به مسجد رفته و مشغول عبادت بود. من نیز در حضور او بودم. در این هنگام مردی نزد حضرت آمد و عرض كرد: «ای فرزند رسول خدا! شخصی از من مقداری پول طلب دارد و چون نمی توانم در حال حاضر پولش را بپردازم، تصمیم گرفته است مرا به زندان بیندازد.»

حضرت فرمود: «متأسفانه اكنون پولی ندارم كه به تو بدهم، اگرچه دوست دارم كه كاری انجام دهم.»

مرد عرض كرد: «شما به او سخنی بفرمایید، شاید به مدتی مهلت دهد و مرا زندانی نكند.»

امام تقاضای مرد را پذیرفت. كفشهایش را پوشید تا به همراه مرد برود. من گفتم: «ای پسر پیغمبر خدا! مگر فراموش كردی كه در حال اعتكاف [8] هستی و نباید از مسجد بیرون بروی؟»

امام فرمود: «فراموش نكرده ام. ولی از پدرم امیرمؤمنان شنیدم كه جدم رسول اكرم می فرمود: «كسی كه برای برآوردن حاجت برادر مسلمان خود بكوشد،



[ صفحه 237]



چنان است كه خداوند را نه هزار سال عبادت (مستحبی) كرده باشد. عبادتی كه در آن، روز را به روزه و شب را به شب زنده داری و نماز بسر برده باشد.» [9] .

روزی امام حسن و امام حسین علیهماالسلام كه هر دو طفلی خردسال بودند، از كنار نهری می گذشتند. پیرمردی را در حال وضوگرفتن دیدند، اما او اعمال وضو را درست انجام نمی داد.

آن دو بزرگوار تصمیم گرفتند كه طرز صحیح وضوگرفتن را به وی بیاموزند. بنابراین با یكدیگر مشورت كردند كه چگونه وضوی درست را به پیرمرد بیاموزند، آن طور كه پیرمرد آزرده و ناراحت نشود.

پس از لحظه ای، فكر مناسبی به نظرشان رسید. به پیرمرد نزدیك شدند و فرمودند: «ما در برابر شما وضو می گیریم و شما بین ما حكم كنید كه كدامیك بهتر وضو می گیریم.»

پیرمرد قبول كرد. آن دو بزرگوار مشغول وضو گرفتن شدند و پیرمرد با دقت آنان را می نگریست. وقتی كه وضو گرفتن ایشان به پایان رسید، پیرمرد كه متوجه خطای خود شده بود، عرض كرد: «وضوی هر دوی شما نیك و درست است، ولی این پیر نادان بود كه تا به حال درست وضو نمی گرفت. اینك به بركت شما یاد گرفتم و به وسیله ی شما از درگاه خداوند توبه كردم تا خداوند خطای مرا ببخشد.» [10] .

مردی نزد امام حسن رفت و از گرفتاری و احتیاج خود سخن گفت. حضرت فرمود: «حاجت خود را بنویس و به من بده.»

مرد نامه ای نوشت و به امام داد. امام نامه اش را خواند و دو برابر خواسته اش به او بخشید. یكی از حاضران گفت: «ای پسر رسول خدا، این نامه برای او بسیار پربركت بود.»

حضرت در پاسخ فرمود: «بركت آن برای من بیشتر بود، زیرا مرا جزو نیكان



[ صفحه 238]



قرار داد. مگر نمی دانی كه نیكی آن است كه بدون درخواست به كسی چیزی ببخشند. زیرا آنچه پس از درخواست داده می شود، بهای ناچیزی در برابر آبروی او می باشد. شاید آن شخص نیازمند، شبی را در ناراحتی و اضطراب بسر برده و نمی دانسته كه در برابر خواهشش چیزی به وی داده می شود یا خیر؟ اكنون كه با تن لرزان و دل نگران نزد تو آمده، اگر فقط به اندازه ی احتیاجش به او ببخشی، در برابر آبرویی كه نزد تو ریخته، بهای اندكی به او داده ای.» [11] .

روزی معاویه مجلسی ترتیب داد و از امام حسن مجتبی علیه السلام درخواست كرد كه در آن مجلس شركت كند. در عین حال عده ای از بنی امیه را نیز دعوت كرد كه به مجلس بیایند تا در آنجا از بنی امیه ستایش كرده، و حضرت علی را مسخره و محكوم كنند.

در آن مجلس هر كدام از خاندان بنی امیه در مورد خانواده ی خود دروغی بافتند، تا اینكه نوبت به پسر عثمان رسید و او بپاخاست و توهین شدیدی به ساحت مقدس امیرالمؤمنین علیه السلام كرد.

پس از آن امام حسن، پاسخ آنان را یك به یك داد و در آخر به پسر عثمان فرمود: «با آن حماقت و پستی كه در ذات تو و خاندان توست، سزاوار نیست كه به بزرگتر از خود توهین كنی، زیرا مثل تو مثل پشه ای است كه روی درخت خرمای بزرگی نشست و آنگاه كه خواست برخیزد، به درخت خرما گفت: «محكم باش كه می خواهم از روی تو بلند شوم!»

درخت خرما گفت: «من ندانستم كه تو كی روی من نشستی تا برخاستن تو برای من گران و سنگین باشد!»

حضار همگی به خنده افتادند و پسر عثمان از شرمندگی سرش را پایین انداخت. [12] .

فقیری به خانه ی امام حسن رفت و از فقر خود شكایت كرد. آن روز امام پول



[ صفحه 239]



نقد نداشت، ولی نمی خواست مرد فقیر را دست خالی بازگرداند؛ بنابراین به او فرمود: «ترا به كاری راهنمایی می كنم كه بر اثر آن خواسته ات برطرف می شود. دختر حاكم شهر مرده است و او بر سر گورش گریه می كند و كسی نتوانسته او را دلداری دهد و آرام كند. اینك تو نزد او برو و با این جملاتی كه به تو یاد می دهم به او تسلیت بگو.» به او بگو: «سپاس خدای را كه دخترت را در حالی به زیر خاك برد كه هنوز سایه ی پدرش بر سرش بود و او بر سر قبر تو ننشست، در حالی كه بی پدر و بی پناه باشد.»

فقیر آن جملات را یاد گرفت و نزد حاكم رفت و با آن جملات به او تسلیت گفت. این عبارت در حاكم تأثیر گذاشت. اشكش را پاك كرد و دستور داد جایزه ی خوبی به فقیر بدهند. بعد از او پرسید: «این عبارت زیبا از خودت است؟»

پاسخ داد: «نه! حسن بن علی به من آموخت.»

حاكم گفت: «خوب شد كه راست گفتی. امام حسن معدن حكمت و فصاحت است.»

و جایزه ی دیگری به خاطر راستگویی، به مرد فقیر داد. [13] .

یكی از یاران امیرمؤمنان تعریف كرد: در یك روز «عرفه» به خانه ی امام حسین رفتم. حضرت با یارانش مشغول درس و بحث علمی بود و قرآنی جلوی آنها باز بود. مقداری غذا در اتاق قرار داشت و معلوم بود كه آنها روزه بودند و اذان مغرب را انتظار می كشیدند تا افطار كنند. من سؤالی داشتم. جلو رفتم و سؤال خود را پرسیدم و جواب مناسب گرفتم. از آنجا خارج شدم و به خانه ی امام حسن رفتم. دیدم سفره ی بزرگی گسترده اند و مقدار زیادی میوه و غذا در آن چیده اند. مردم وارد می شدند، تبریك می گفتند، میوه و غذایی می خوردند و از خانه خارج می شدند. این تفاوت برای من عجیب بود. منتظر شدم تا امام وارد اتاق شد. نزد او رفتم و عرض ادب كردم. امام مرا دعوت به خوردن كرد. عرض كردم: «مولای من! امروز روزه هستم و نمی توانم چیزی بخورم. اما می خواستم چیزی بپرسم.»



[ صفحه 240]



فرمود: «بگو»

عرض كردم: «از این افكار به خدا پناه می برم؛ ولی در خانه ی امام حسین دیدم كه آن حضرت و یارانش روزه داشتند و منتظر وقت افطار بودند، اما در اینجا سفره پهن است و مردم می آیند و می خورند.»

در این هنگام امام مرا به سینه اش چسباند و فرمود: «مگر نمی دانی كه مقصد و مقصود ما یكی است؟ ما همه ی مردم را می نگریم، نه عده ای از آنها را. اگر ما هر دو از یك راه باریك برویم، همه نمی توانند از آن بگذرند. من امروز روزه نیستم تا كسانی كه نمی توانند روزه بگیرند، بی قرار و پراكنده نباشند و برادرم روزدار است تا روزه داران بیقرار، ناراحت و پراكنده نباشند.» [14] .

امام صادق علیه السلام از پدران بزرگوارش نقل می كرد: «امام حسن علیه السلام در میان مردم زمان خود عابدترین، پارساترین و گرامی ترین افراد بود. هنگام سفر حج پیاده راه می رفت و گاهی پای خود را نیز برهنه می كرد. هیچگاه دست به كاری نمی زد، مگر اینكه خدا را یاد می كرد. راستگوترین مردم بود و رساترین بیان را داشت. هرگاه به در ورودی مسجد می رسید سر خود را بلند می كرد و عرض می كرد: «بارالها! مهمان تو به حضورت رسیده است. ای احسان كننده! بنده ی تبهكار توبه در درگاهت شتافته است، پس از زشتیهایی كه مرتكب شده به خاطر زیباییهایی كه داری، درگذر ای كریم.» [15] .

روزی «ابن عباس» در موقع سوار شدن بر مركب نسبت به امام حسن و امام حسین علیهماالسلام فروتنی كرد و آنان را در سوار شدن یاری داد. شخصی كه در آنجا حضور داشت، به او اعتراض كرد و گفت: «چرا چنین كردی در حالی كه تو از نظر سن بزرگتر از آن دو هستی؟»

ابن عباس از این اعتراض عصبانی شد و به تندی جواب داد: «ای فرومایه!



[ صفحه 241]



آیا نمی دانی این دو نفر كیستند؟ اینان فرزندان پیامبر خدا هستند. آیا سزاوار نیست من در برابر نعمتی كه خدا بر ما ارزانی داشته و نعمت ایمان به ما عطا كرده، مركب آنان را نگاه دارم؟» [16] .

آنگونه كه دانشمندان شیعه و سنی در كتابهای خود نوشته اند، امام حسن مجتبی دو بار «مال الله» را از دارایی خود جدا كرد و آن را در راه خدا داد. و نیز سه بار دارایی خود را به دو نیم تقسیم كرد، نیمی را خود برداشت و نیم دیگر را در راه خدا داد. به گونه ای كه اگر دو جفت كفش داشت، یك جفت را خودش برداشت و یك جفت دیگر را به نیازمندان بخشید. [17] .

یك روز امام حسن مجتبی در اطراف مدینه از سایه ی دیوار باغی می گذشت. از دور غلام سیاهی را دید. غلام كنار دیوار نشست و سفره ی خود را باز كرد. او یك عدد نان در سفره داشت. سگی هم جلوی او ایستاده بود. غلام یك لقمه می خورد و یك لقمه جلوی سگ می انداخت. امام به او نزدیك شد و با لبی خندان پرسید: «خودت گرسنه می مانی و غذایت را به سگ می دهی؟»

غلام جواب داد: «چه كنم؟ خجالت می كشم كه من بخورم و او گرسنه باشد و به من نگاه كند. در ضمن من می توانم گرسنه بمانم و صبر كنم. ولی اگر او گرسنه بماند بچه ها را اذیت می كند.»

امام او را تحسین كرد و پرسید: «اینجا چه كار می كنی؟»

عرض كرد: «من برده ی صاحب این باغ هستم و برای او كار می كنم.»

حضرت فرمود: «از جایت حركت نكن تا من برگردم.»

امام نزد صاحب باغ رفت و غلام را از او خرید و در راه خدا آزاد كرد، و نیز تصمیم گرفت سرمایه ای به او بدهد تا با آن كار كند. صاحب باغ وقتی این بزرگواری را از امام دید، از آن حضرت پیروی كرد و باغ را به غلام بخشید و گفت: «نیكی از



[ صفحه 242]



نیكی می زاید. [18] .

عده ای از دانشمندان، مهمان امام حسن مجتبی بودند. یكی از آنها بعد از صرف غذا گفت: «برای من بهترین نوشیدنی را بیاورید.»

امام پرسید: «چه چیزی می خواهی؟»

آن مرد گفت: «آن نوشیدنی را دوست دارم كه اگر كمیاب باشد از همه چیز گرانبهاتر است و اگر در دسترس باشد از همه چیز بی ارزشتر به نظر می رسد.»

امام كه متوجه منظور او شده بود به خادمان فرمود: «برایش آب بیاورید.»

همه خندیدند و امام را تحسین كردند. [19] .

مردی از امام درخواست كمك كرد. حضرت پنجاه هزار درهم و پانصد دینار به وی هدیه داد. سپس به او فرمود: «برو باربری بیاور تا این پولها را برایت حمل كند.»

مرد رفت و باربری را پیدا كرد و آورد. امام عبای سبز خود را از تن درآورد و به آن مرد داد و فرمود: «این عبا را نیز به جای دستمزد به باربر بده!»

روزی مردی بیابان نشین به خدمت حضرت رسید. امام از سیمای او دریافت كه مردی عیالوار و نیازمند است و برای گرفتن كمك آمده است، بنابراین به خادمان فرمود: «هر چقدر پول در خزانه هست به بیابان نشین بدهید.» وقتی به سراغ خزانه رفتند دیدند كه بیست هزار درهم در آنجا هست همه را برداشتند و به سائل دادند. او كه سخت به شگفت آمده بود، عرض كرد: «ای آقای من! شما به من فرصت ندادید تا شما را مدح گویم و تقاضای خود را بیان كنم.»

امام خندید و فرمود: «بخشش ما اهل بیت تازه و بیدرنگ صورت می گیرد.» [20] .



[ صفحه 243]



اعراب بیابان نشین وقتی به مدینه می آمدند، برای صرف غذا به خانه ی امام حسن می رفتند؛ زیرا می دانستند در خانه ی آن بزرگوار همیشه به روی فقرا و درماندگان باز است و آن امام عزیز با روی خوش از غریبه ها استقبال و پذیرایی می كند.

یك بار بیابانگردی بسیار زشت و بدسیما به خانه امام وارد شد چون گرسنه بود، سر سفره نشست و مشغول خوردن شد. وقتی كه كاملا سیر شد و دست از خوردن كشید، امام با رضایت از او پرسید: «از كجا می آیی؟ آیا تنها هستی؟»

عرب پاسخ داد: «برای كاری از صحرا آمده ام و در این شهر تنها هستم. اما همسری دارم كه هشت دختر پشت سر هم برایم آورده است. فرقی كه با هم داریم این است كه آنها همه از من پرخورتر هستند و من از همه ی آنها زیباتر!»

حضرت با شنیدن این حرف تبسمی كرد و دلش به حال آن مرد سوخت. پول زیادی به وی بخشید و فرمود: «این را هم برای همسر و هشت دخترت خرج كن.» [21] .

امام حسن و امام حسین و پسرعمویشان عبدالله پسر جعفر طیار هر سه به قصد زیارت خانه ی خدا و به جا آوردن حج به طرف مكه به راه افتادند، اما از كاروان جدا افتادند و اثاث و لوازم خود را در كاروان به جا گذاشتند. در راه گرسنگی و تشنگی به آنان دست داد. در جستجوی آب و غذا در بیابان به راه افتادند تا اینكه به خیمه ای رسیدند كه پیرزنی در آن سكونت داشت. از او آب خواستند. پیرزن عرض كرد: «در اینجا آب كمیاب است. اما گوسفندی دارم؛ شیر او را بدوشید و بنوشید.»

آن سه بزرگوار چنین كردند. سپس خواستار خریدن غذا شدند. پیرزن گفت: «الان غذا در دسترس ندارم، ولی شما می توانید این گوسفند را بكشید و از گوشت آن استفاده كنید.»

آنان گوسفند را ذبح كردند، پوستش را كندند و به پیرزن دادند. پیرزن مقداری از گوشت را بریان كرد و از مهمانانش پذیرایی كرد. مهمانان غذا خوردند و



[ صفحه 244]



ساعتی در خیمه استراحت كردند و سپس به راه افتادند وقت خداحافظی به پیرزن گفتند: «ما از قبیله ی قریش هستیم و در مدینه سكونت داریم و اینك عازم خانه ی خدا هستیم. وقتی بازگشتیم تو نزد ما بیا تا این خوبیت را جبران كنیم.»

شب فرارسید و شوهر پیرزن به خیمه بازگشت. پیرزن ماجرای آن روز را برای همسرش بیان كرد. پیرمرد اندكی رنجید و گفت: «وای بر تو! گوسفند را برای كسانی كشتی كه معلوم نیست راستگو بودند یا دروغگو. از كجا فهمیدی كه آنها واقعا زائر خانه ی خدا هستند؟»

پیرزن پاسخ داد: «بزرگواری و شرافت از سیمای آنها پیدا بود.»

مدت زمانی گذشت و زندگی بر بیابان نشینها سخت شد. خشكی و خشكسالی همه جا را فراگرفت. پیرمرد و پیرزن به ناچار از جایگاه خود كوچ كردند و در بین راه به مدینه رسیدند. روزی امام حسن، پیرزن را دید و او را شناخت.. نزدیك رفت و حال او را پرسید و بعد فرمود: «آیا مرا می شناسی؟»

پیرزن مدتی به حضرت خیره شد و بعد اظهار ناآشنایی كرد. حضرت نشانیهای خود و همراهانش را داد. پیرزن خوشحال شد. امام، پیرزن را به خانه اش برد و هزار گوسفند و هزار دینار طلا به او بخشید و او را با یكی از خادمان به خانه ی امام حسین و عبدالله فرستاد. آن دو بزرگوار نیز هر كدام هزار گوسفند و هزار دینار طلا به پیرزن بخشیدند. [22] .

مردی كه خبر سخاوت و بذل و بخشش امام حسن را شنیده بود، خدمت امام رفت و عرض كرد: «ای پسر امیرالمؤمنین! شما را قسم می دهم به حق آن خدایی كه نعمت بسیار به شما كرامت فرموده است، به فریاد من برسید و مرا از دست این دشمن خطرناك نجات دهید. او دشمنی خطرناك و بسیار ستمكار است، نه به كودكان رحم می كند و نه احترام بزرگترها را نگاه می دارد.»

حضرت كه بر بالشی تكیه داده بود، با شنیدن این حرف راست نشست و



[ صفحه 245]



فرمود: «بگو ببینم دشمن تو كیست تا داد تو را از او بستانم؟»

مرد عرض كرد: «دشمن من، فقیر و تهیدستی است، اما علت دشمنی او را با خودم نمی دانم.»

حضرت مدتی سكوت كرد، بعد سر برداشت و خادمش را صدا زد و فرمود: «هر چقدر پول در خزانه هست برایم بیاور.»

خادم رفت و با پنج هزار درهم برگشت. حضرت فرمود: «پول را به آن مرد بده.» و بعد به آن مرد فرمود: «با این پول، خطر دشمن برطرف می شود. اگر باز هم دشمن به تو ستم كرد دوباره نزد من بیا، اما اعتدال و میانه روی را هرگز فراموش نكن.»

آن مرد سپاسگزاری كرد و گفت: «ای پسر پیامبر! قول می دهم با اسراف و ولخرجی به خودم ستم نكنم؛ ولی اگر دشمن بی علت آمد، شكایت می كنم تا او را سر جایش بنشانم.» [23] .

روزی امام حسن از كنار مزرعه ای می گذشت. عده ای از فقیران را دید كه روی زمین نشسته بودند و غذا می خوردند. غذای آنها استخوانهایی بود كه ذرات ناچیز گوشت به آن چسبیده بود. هنگامی كه امام را دیدند، او را دعوت به خوردن كردند. حضرت بی درنگ كنار آنها نشست و با آنها مشغول خوردن شد. سپس فرمود: «خداوند افراد مغرور و متكبر را دوست ندارد.»

آنگاه از آنها دعوت كرد به خانه اش بروند. آنها نیز قبول كردند. امام به همه ی آنها غذا داد و پول و لباس به ایشان بخشید. [24] .

عده ای از مردم، جوانی را دستگیر كردند. او را نزد امیرالمؤمنین بردند و گفتند: «این جوان مردی را در خرابه به قتل رسانده است و ما او را با چاقوی خون آلود بالای سر جسد دیده ایم و دستگیر كرده ایم و برای قصاص به اینجا



[ صفحه 246]



آورده ایم.»

امام علی بن ابیطالب از جوان پرسید: «آیا حرفی برای گفتن داری؟»

جوان پاسخ داد: «چه حرفی می توانم داشته باشم. كارد خون آلود در دست من است و دست و لباسم نیز خون آلود است و مرا بالای سر جسد پیدا كرده اند و كسی چیزی نمی داند.»

امیرمؤمنان پرسید: «پس تو اقرار می كنی كه او را كشته ای؟!»

جوان عرض كرد: «آری، اقرار می كنم.»

حضرت علی فرمود: «این جوان باید قصاص شود، او را به میدان ببرید.»

این خبر در شهر پیچید. در این هنگام مردی باشتاب نزد حضرت رفت و عرض كرد: «دست نگهدارید، قاتل من هستم. این جوان بیگناه است.»

امام از او خواست تا قسم بخورد. مرد سه بار قسم خورد. آنگاه حضرت از جوان پرسید: «چرا به گناه نكرده، اعتراف كردی؟»

جوان گفت: «چگونه می توانستم انكار كنم، در حالی كه همه چیز بر علیه من بود و شاهدی هم نداشتم. من كنار آن خرابه، گوسفندی را ذبح كرده بودم كه مرا ادرار گرفت. به خرابه رفتم تا خودم را سبك كنم. مردی را دیدم كه به قتل رسیده بود. بالای سرش ایستادم و به حیرت فرو رفته بودم كه مردم بر سرم ریختند و مرا دستگیر كردند.»

حضرت علی فرمود: «اگر این حرف را از همان ابتدا می زدی، راه نجات برایت باز بود. وقتی تو به گناه اعتراف می كنی، قاضی تكلیفی ندارد، مگر اینكه مجرم را مجازات كند.»

سپس حضرت علی به مردم فرمود: «این دو نفر را نزد فرزندم حسن ببرید تا او درباره ی ایشان قضاوت كند.»

آنها را به نزد امام مجتبی علیه السلام بردند و ماجرا را تعریف كردند. امام مجتبی فرمود: «اگرچه آن مرد قاتل است و كسی را كشته است؛ اما با اعتراف خود این



[ صفحه 247]



جوان بیگناه را از مرگ نجات داده است. پس در حقیقت یك نفر را كشته و یك نفر را زنده كرده و از مرگ نجات داده است. آن جوان هم كه قاتل نیست. پس هر دو را رها كنید و دیه ی مقتول را از بیت المال به صاحب حق بپردازید.» [25] .



[ صفحه 248]




[1] علامه مجلسي - بحارالانوار - ج 43 - ص 331.

[2] مدرك بالا - ص 331 - 332.

[3] مدرك بالا - ص 332.

[4] مدرك بالا - ص 342 - 343.

[5] مدرك بالا - ص 344.

[6] سيوطي - تاريخ الخلفا - ص 191.

[7] شهيد دستغيب - صديقه كبري عليهاسلام - ص 102.

[8] اعتكاف يعني گوشه نشيني در محلي مانند مسجد و براي مدتي معين عبادت كردن.

[9] شهيد دستغيب - گناهان كبيره - ج 2 - ص 88.

[10] شهيد دستغيب - قلب سليم - ج 2 - ص 158.

[11] آل ياسين - صلح امام حسن - ص 42.

[12] شهيد دستغيب - گناهان كبيره - ج 1 - ص 366.

[13] قصه هاي خوب براي بچه هاي خوب - ج 8 به نقل از قصص و روايات - ص 150.

[14] شيخ عباس قمي - سفينة البحار - ج 1 - ص 358.

[15] علامه سيد محسن امين - در آستان اهلبيت - ص 32.

[16] مدرك بالا - ص 37.

[17] سيوطي - تاريخ الخلفا - ص 190.

[18] قصه هاي خوب براي بچه هاي خوب - ج 8 - به نقل از قصص و روايات - ص 47.

[19] جلاء العيون - ص 267.

[20] علامه سيد محسن امين - در آستان اهلبيت - ص 39.

[21] كليني - اصول كافي - ج 3 - ص 284.

[22] علامه سيد محسن امين - در آستان اهلبيت - ص 40.

[23] جلاء العيون - ص 267.

[24] علامه سيد محسن امين - در آستان اهلبيت - ص 40.

[25] قصه هاي خوب براي بچه هاي خوب - ج 8 - به نقل از منتخب التواريخ - ص 1002.